دوران صفای ما دوتا :) :)

به وبلاگ سالی خوش اومدین :))

دوران صفای ما دوتا :) :)

به وبلاگ سالی خوش اومدین :))

زلزله تهران....

راستی بچه ها 

امروز تهران زلزله اومد اما ما متوجه نشدیم!!!!!!!!! 

۴ریشتر هم بوده 

تو خونمون جز داداشم که شک کرده بود زلزله اس هیچ کودوم متوجه نشدیممممم 

 

 

شماها متوجه شدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پیک نیک

سلام دوست جونا 

خوبین؟ 

خوش میگذره؟ 

جای همتون خالی دیروز با دایی اینا و خاله اینا و مادرجونمو خودمون رفتیم پارک جنگلی چیتگر.....کلی خوش گذشت 

یه جای دنج و خلوت که هم سایه بود و هم کنار آب نشسته بودیم.... حدود ۲ساعت بعد ۲تا ماشین اومدن اونجایی که ما بودیمو یه ذره بالاتر نشستن و یه ربع بعد ۲تا ماشین دیگه اومدن و پایین تر از ما نشستن....   

 کلی تخمه و پف فیل و چایی و نهایتا نهارخوردیمو و اینا 

 بعد از ظهر هم آش گوجه که مامی جونم درست کرده بودو خوردیمو غروب تر برگشتیم خونه هامون. 

خلاصه خیلی روز خوبی بود......من عاشق جمع و شلوغ پلوغی ام.....گاهی دلم میخواد تنها باشم...اما دورهم بودنو خیلی دوست دارم 

وقتی اومدیم خونه مامانم که خیلی خسته بود زودتر از هممون خوابید...منم رفتم آشپزخونه و ظرفا رو شستمو یه ذره جموجور کردمو بعدش آبجیمم اومدو کامل جمع و جور کرد.   

پی نوشت۱: عزیز و آقاجون دوشنبه رفتن شمال

 پی نوشت۲:چهارشنبه با خونواده رفتیم پارک لاله و کلی چیز میز خریدیم(دست بند و انگشترو اینجور چیزا و یه سری ریزه و خورده های دیگه) 

من یه سرویس سه تیکه نقره خیلی خوشگلم خریدمHappy Dance...با سنگ یشم روش تزیین شده....

شامم فست فود زدیم به بدن و اومدیم خونه... 

جاتون خالی ...شب خوبی بود

پی نوشت۳:من ۵شنبه رفتم یونی(گیج خواب بودم) و جالب اینکه هر۳تا کلاسمم تشکیل شد.... مشهدی هم دیدم...کمی باهم حرفیدیم...  

 

همینا دیگه...

دوستون دارم...  تا بعد......بای بای

دهاتی....

سلام خوشملا

خوبین؟

تا حالا شده کنف شین؟>

جاتون خالی نباشه شنبه باید بخاطر یه درسه 1واحدی(آزمایشگاه)میرفتم یونی 

منم که حالشو نداشتم ...بعد 60بار زنگیدن و اس ام اس دادن به شیما و مدی(که کلاس داشتن) واس اینکه ببینم کلاسم تشکیل میشه یا نه...نهایتا از گشادبازی دست برداشتمو راهیه یونی شدم(قرار بود کلاس تشکیل شه)رفتم سر آزمایشگاه و دیدم همه باهم الللافیم  چون کلاس تشکیل نمیشه...چون استاده محترم واسشون سخت بوده که واسه یه ساعت درسی بیان یونی(اما واس ما سخت نبوده ها) 

 ازین سوختم که مامانمو آبجیم هی گفتن نرو اما من گوش نکردم...مامانییییییییییی

حالا جالب تر اینکه شیما ساعت 4 کلاس قران داشت ...تازه ساعت 5دقیقه به 4 فهمید کلاسش تو دانشکده مون نیستو باید بره دانشگاهمون....(از دانشکده ما تا دانشگاه 1ساعت راهه) 

این شد که منو شیما مث چییییییییییییی  الاف شدیم 

 

اما یکشنبه: 

از دیشب قرار شد امروز مامان و عزیز (مامان بابا که از شمال اومده) و مادرجونم(مامان مامانم که تهرانن)با بابام برن قم...این بود که بعد نماز صبح راه افتادنو رفتن زیارت و کلی صفا کردنو  حدود 1 هم رسیدن خونه...نهارم گرفتن و کلی هم خرید و سوغاتی و سوهان  و اینا((مامانیم واس من یه تسبیح فیروزه خوشگل خرید)) باباییمم بعد نهار با اینکه خیلی خسته بود اما بازم رفت سر کار(تو این دوره زمونه مردای کاری کم پیدا میشن...جسارت نباشه ها)  

غروب هم مامی جون و عزیز رفتن یه نمور بگردن(کلی اصرار که منم برم...اما حسش نبود)  

 

دوشنبه: 

ساعت گوشیمو رو 6:30تنظیم کردم و مامانمم چند بار صدام کرد که سالی خواب نمونی... 

من:نه مامان...ساعت گذاشتم... 

این گوشیه فلک زده هم از 6:30 هر 5دقیقه به 5دقیقه زنگید و من هی قط ش کردم تا 7:45 

که یهو مث جت از جام پریدم...حالا هنگم که کی لباس بپوشم کی آرایش کنم(آخه خیلی مهمه) کی صبحانه بخورم و ....خودمو کشتم ... ساعت 8:20 از خونه راه افتادم....شانس منم ازین اتوبوس پولیا اومد که تا بخواد پولو جمع کنه یه ربع میشه... یعنی میدوییدما که از مترو جا نمونم تا رسیدم ایستگاه دیدم یه مترو وایساده سریع پریدم تو...همون موقع هم درارو بست...شانس منم اون واگن پره مرد...با یه خانومه تقریبا اینجوری وایساده بودیم اون وسط........اونم هی میگفت کاش میرسیدیم به واگن خانوما و اینا...ایستگاهه اکباتان یه واگن نزدیک تر شدیم به واگن بانوان...بعد دیدم این در های وسط بازه دیگه جاتون خالی با آرامش و در حالی که مترو حرکت میکرد و منو اون خانوم (که پشتم راه افتاده بود)تا واگن بانوان رفتیم...دیدیم جا نیست بشینیم 

البته بعد جا پیدا کردیمو نشستیم 

تا خود دانشگاه استرس داشتم که دیر برسم...آخه با همون استاد معروفه کلاس داشتیم که هفته پیش حال مدی و سمی رو واسه 3دقیقه گرفت.....امااا خدارو شکر سر ساعت 10 رسیدم به کلاس و نظامی هم 2مین بعدش اومد...آخیییییییییش 

بعد کلاسم رفتیم نهارو بعدم نمازو بعدم کلی تو نماز خونه دانشگاه شولوغ پولوغ کردیم و ولوم صداهامون بالا بود که پسرا ازون ور هی به دیوار میزدن که ما ساکت شیمدرنتیجه ما ترجیح دادیم از نماز خونه خارج شیم 

من ساعت 2:15 آز(مخفف آزمایشگاه)  داشتم...سمی و مدی و سمیه هم رفتن دنبال استادشون تا ساعت آزمایشگامون باهم بیافته....چند مین مونده به کلاس شیما رسید و بعد کلاس رفتیم پایین تر از دانشگاهو یه ذره چیز میز خوردیمو طبق معمول کلی عکس گرفتیم و رفتیم سر کلاس... 

بالاخره عروس داماد کلاسمون شیرینی آوردن و ما هم کلی دست زدیمو از خودمون شادی در کردیم...تا استاد اومد... (عروس که قبلا یه دختره فشن بود همچین سنگین شده بود و مو رو کرده بود تو مقنعه که نگو

بعد کلاسم ...تو مسیر خونه که هممون تو ون نشسته بودیم تصمیم گرفتیم فردارو بریم کله پاچه بخوریم(به قول معروف کلبچچچچ)(از هفته قبل منو مدی دوس داشتیم بریم)که شیما گفت نمیاد...بعد خداحافظی با بچه ها منو شیما اومدیم مترو و به سمت تهران راه افتادیم 

نزدیکای صادقیه با شوخی به شیما گفتم :چرا خودتو چ س میکنی و میگی نمیام؟ 

شیما:(با شوخی و خنده)من دوست ندارم...حالم بد میشه ...سمیه هم گفت نمیاد

من:بابا بیاین ...شمارو میزاریم بیرون که بوش بهتون نخوره ...خوش میگذره  

شیما:نه...کله پاچه واسه دهاتی هاس...شماها برین بخورین 

من:(خودمو حفظ کردم)کله پاچه واسه دهاتی هاست؟!اتفاقا واسه بالا شهریاست(از نظر گرونی منظورم بود) 

شیما :مخصوص اوناییه که گاو و گوسفند دارن(به جدی) 

من:خوب پس مخصوص شماست که دشت و صحرا دارین تو قز...ن....چون ما که گاو و گوسفند نداریم(بازم همه چی به شوخی) 

شیما:(درحالی که میخواست منو خفه کنه)اصلا من افتخار میکنم به داهاتی بودنم.... 

و تا مقصد مشترکمون قیافش اینجوری بود.با اینکه من کلی میخواستم بحث و عوض کنم ولی اون طلب کار بود...جالبه واللااا...خودش شروع میکنه.خودشم طلبکار میشه...  

آخه وقتی جنبه شوخی نداری چرا شوخی میکنی؟چرا بحث و به جاهایی که خودت طاقتشو نداری میکشونی.... 

 

لطفا بگین من با این آدم چه جوری رفتار کنم؟ 

کسی که نه میشه ازش پیش افتاد نه پس افتاد....... 

 

 

تا بعد....

 

رویداد هفته.........+پی نوشت

یه سلامه تپل و پر انرژی به همه خواننده های خاموش 

میبینم که اگه دیر آپ کنم هیکشی دلش تنگ نمیشه جز مدی جونمHeart Smile 

البته من انتظاری ندارم چون واس دل خودم مینویسم اما خوب اگه نظر بدین خوشحال میشم دوست جونا 

 

...واما هفته ای که گذشت: 

شنبه یکشنبه اتفاق خاصی نیفتاد اما دوشنبه پر از اتفاقای رنگی رنگی بود 

اول اینکه با یه استاده گند کلاس داشتیم که مدیر گروهمونم هست..نه اخلاق داره...نه بلده درس بده...نه ترو تمیزه...تازه بی ادبم هست کلی ام ادعا داره و یه چیز دیگه که کارشناس گروهمون یواشکی بهم گفت اینه که رفته یه زنه جوون گرفته و زن اولیشو طلاق داده و الان پشیمونه 

دوم اینکه مدی و سمی حدود ۳دقیقه دیر رسیدن سر کلاس استادم تا سر حد مرگ باهاشون برخورد کرد 

سوم اینکه شیما یه ساعت بعد رسید دم در کلاس منم با ایما و اشاره گفتم نیاد سر کلاس ..که استاد با دیدن حرکات من درو بست  

چهارم موقع حضور غیاب استاد گیر داد که باید 10تا از بچه ها برن سر کلاس شنبه چون این کلاس ظرفیتش پره(حالا سر جمع 30نفرم نمیشیما)...ما ها هم اکثرا شنبه ها بیکاریمونه....منم که خونم به جوش اومده بود از طرز رفتارش..دستمو بلد کردمو گفتم:ببخشید استاد این ساعت تو سایت بوده...ظرفیتشم پر نبوده که برداشتیم...ما هم واسه روزامون برنامه ریزی کردیم که این ساعتو برداشتیم...نمیتونیم جا به جا کنیم....(فعلا بیخیال شده)

پنجم بعد کلاس رفتیم پیش نجفی جون (کارشناس گروهمون)و کلی اعتراض واسه حضور این استاد بی کفایت  که سر آخر فهمیدیم فعلا باید تحمل کنیم چون نامه و شکایتو این چیزا به جایی نمیرسه اگر هم برسه زمانیه که ما فارق التحصیل شدیم 

خواستیم بریم نهار که یکی از دوستام  زنگیدو بابت یکی دو تا از درساش که میخواست مهمان بگیره سوال میکرد منم که دلم داشت قاروقور میکرد...اما کارشو با کمک نجفی حل کردیمو بعد رفتم نهار ...دیدم مدی و شیما نهار منم گرفتنمنم از گرسنگیه زیاد همه ی قرمه سبزیو خودم...(قرمه سبزیه داشگاهو دوست ندارم

بعد نهار رفتم نماز مدی و سمی و شیما رفتن تلفن بازی(مدی میخواست به خوابالو بزنگه) 

بعد نمازم باهم و با یکی از بچه ها به اسم اکی (دوست منو شیما و حالا دوست ما 4تا) رفتیم آب میوه و بستنی خوردیم و کلی حرف زدیم) بالاخره تا شروع کلاس بعدیمون باید یه جوری میگذشت دیگه...حدودا 4ساعت بین 2کلاس بیکاریم(اینم یکی دیگه از مزیت های مدیر گروه خ ل ما با این برنامه ریزیش)  

داشتیم واسه خودمون می حرفیدیم که مشهدی رو دیدم بعد سلام علیک گفت:ببخشید میشه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ 

من:خواهش میکنم بفرمایین(بعد کمی از بچه ها فاصله گرفتیم) 

مشهدی:شما کجا بودین؟من ترم پیش کلی دنبالتون گشتم 

من:دنبال من؟ 

مشهدی:بله...آخه یه مشکلی داشتم که فقط به دست شما حل میشد...البته هنوزم اون مشکله هستا.... 

من:خوب چه مشکلی؟ 

مشهدی:(میخواست حرفو عوض کنه)راستی برنامه مشهد چی شد؟خبر دارین؟ 

من:مثه اینکه افتاده واسه آبان 

مشهدی:اما مثه اینکه کنسل شده  

من:ایشالا کنسل نشده باشه....من حاضرم پول بدم اما ببرن مشهد 

مشهدی:آره منم همینطور...اما اگرم اینا نبردن عیب نداره منو شما باهم میریم 

من: 

مشهدی:(با دیدن قیافه بهت زده من)خوب دیگه وقتتونو نمیگیرم...با اجازه...خداحافظ 

من:به سلامت    

نمیدونم چی میخواد بگه و نمیگه...  

 

نظر شما چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

 

خلاصه بعد اتمام کلاس  دوم همه به سمت خونه هامون حرکت کردیم... 

 

سه شنبه: 

ساعت 8کلاس داشتیم که شیما 5:30اس ام اس داد که خوابش میادو نیومد...منو آبجیمم باهم از خونه راه افتادیمو من 7:35دانشگاه بودم(خواهرمم رفت دانشگاه خودشون)...بعد کلاسم منو مدی رفتیم چیپس و آبمیوه و های بای خوردیمو حرفیدیم تا 11:30 .بعدش اومدم خونه(مدی کلاس داشت) بعد نیم ساعتم آبجیم از دانشگاه اومدو با مامی جون نهار خوردیم.  ظهر هم مادربزرگم(از طرف پدری)زنگید که فردا میان خونمون(از شمال) 

خلاصه بعداز ظهر با مامی جونم رفتیم بیرونو...من ساعت و عینک آفتابی گرفتم با یه ضد آفتاب Happy Danceکه ۱۵۰۰۰تومن پولشو دادم(من چقدر پر خرج شدما

 

چهارشنبه:  

یه کلاس داشتم اونم ساعت ۲:۱۵...از صبحم که پاشدم اتاقمونو تمیز کردمو ظرفارو شستم و انقدر لفتش دادم که اگه با آژانس نمیرفتم تا مترو به کلاسم نمیرسیدم(شیما هم کلی بخاطر من معطل شد)...مامی جونمو بابام رفته بودن تره بار که مادربزرگم زنگید که آبگرمکنشون ترکیده و نمیان   

 

پنجشنبه: 

ساعت ۸صبح تفسیر داشتم(چقدر سخته واس درسه عمومی کله سحر بری دانشگاه)رفتم سر کلاس دیدم ای بابا....با مشهدی همکلاس شدممیگم شدم چون من تو حذف و اضافه مجبور شدم این ساعت بردارم و نمیدونستم اونم تو این کلاسه....آخر کلاسم کلی منتظرم وایساد تا بهم خسته نباشید بگه....نمیدونم چرا نمیگه مشکلش چی بوده... 

مردم از ف و ض و ل ی  

وقتی از دانشگاه اومدم دیدم عزیز و آقاجون از شمال اومدنو کلی هم چیز میز آوردن....سیر ـ زیتون ـ برگ سیر واسه سیروویج(یه غذای خیلی خوشمزه شمالیه)ـبادمجون محلی و انارترش و گردو و خوج(یه نوع گلابی وحشیه)....

 

جمعه: 

خونه پسر عموی بابام واسه نهار دعوت بودیم ...بدک نبود خوش گذشت...خاطره اش اینکه کفش بابامو از جلو در خونه پسر عموش اینا دزدیدن....بین اون همه کفش زنونه و مردونه فقط کفش باباییه منو بردن.....صاحب خونه ام بنده خدا کلی خجالت کشیدو هی ناراحتی از خودشون در میکردنو معذرت خواهی میکردن...ما هم هی میگفتیم تقصیر شما چی بوده...اتفاق بخواد بیافته ..میافته ...آخی...بابایی (کادوی روز مرد بابا بود که مامی جونم واسش خریده بود و کلی بازارو بالا پایین کردن واسه گرفتنش)  

 

پی نوشت:ترم پیش به مناسبت ۲۲بهمن دانشگاه یه قرعه کشی کرد که ۲نفر از دانشجو ها رو مجانی و به خرج خود دانشگاه ببرن مشهد...که تاحالا کلی به تعویق افتاده....اون ۲تا دانشجو منو این مشهدی بودیم(اسمشو نمیدونم واس همین میگم مشهدی) 

 

 

مرسی که خوندین...تا بعد بای بای

 

نمیخوام اینجوری شه...

سلام.گاها شده بدون اینکه خودتون بخواین از چیزی ناراحت شین یا دلتون بشکنه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یا شده بدون اینکه بخواین کسیو ناراحت کنینو دلش بشکنه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 امروز اینجوری بودم....هم دلم شکست هم دل شکوندم

 


هروقت دل کسی رو شکستی

روی دیوار میخی بکوب

تا ببینی چقدر دل شکستی

هروقت دلشان را به دست اوردی

میخی را از روی دیوار بکن

تا ببینی چقدر دل به دست اوردی

اما چه فایده...؟؟ که جای میخ ها بر روی دیوار می ماند
....   

 

 

ادامه مطلب حذف شد....... 

 

نظراتونو خوندم.مرسی که بهم سر میزنین....شرمنده ادامشو حذف کردم... 

تا بعد...