دوران صفای ما دوتا :) :)

به وبلاگ سالی خوش اومدین :))

دوران صفای ما دوتا :) :)

به وبلاگ سالی خوش اومدین :))

دهاتی....

سلام خوشملا

خوبین؟

تا حالا شده کنف شین؟>

جاتون خالی نباشه شنبه باید بخاطر یه درسه 1واحدی(آزمایشگاه)میرفتم یونی 

منم که حالشو نداشتم ...بعد 60بار زنگیدن و اس ام اس دادن به شیما و مدی(که کلاس داشتن) واس اینکه ببینم کلاسم تشکیل میشه یا نه...نهایتا از گشادبازی دست برداشتمو راهیه یونی شدم(قرار بود کلاس تشکیل شه)رفتم سر آزمایشگاه و دیدم همه باهم الللافیم  چون کلاس تشکیل نمیشه...چون استاده محترم واسشون سخت بوده که واسه یه ساعت درسی بیان یونی(اما واس ما سخت نبوده ها) 

 ازین سوختم که مامانمو آبجیم هی گفتن نرو اما من گوش نکردم...مامانییییییییییی

حالا جالب تر اینکه شیما ساعت 4 کلاس قران داشت ...تازه ساعت 5دقیقه به 4 فهمید کلاسش تو دانشکده مون نیستو باید بره دانشگاهمون....(از دانشکده ما تا دانشگاه 1ساعت راهه) 

این شد که منو شیما مث چییییییییییییی  الاف شدیم 

 

اما یکشنبه: 

از دیشب قرار شد امروز مامان و عزیز (مامان بابا که از شمال اومده) و مادرجونم(مامان مامانم که تهرانن)با بابام برن قم...این بود که بعد نماز صبح راه افتادنو رفتن زیارت و کلی صفا کردنو  حدود 1 هم رسیدن خونه...نهارم گرفتن و کلی هم خرید و سوغاتی و سوهان  و اینا((مامانیم واس من یه تسبیح فیروزه خوشگل خرید)) باباییمم بعد نهار با اینکه خیلی خسته بود اما بازم رفت سر کار(تو این دوره زمونه مردای کاری کم پیدا میشن...جسارت نباشه ها)  

غروب هم مامی جون و عزیز رفتن یه نمور بگردن(کلی اصرار که منم برم...اما حسش نبود)  

 

دوشنبه: 

ساعت گوشیمو رو 6:30تنظیم کردم و مامانمم چند بار صدام کرد که سالی خواب نمونی... 

من:نه مامان...ساعت گذاشتم... 

این گوشیه فلک زده هم از 6:30 هر 5دقیقه به 5دقیقه زنگید و من هی قط ش کردم تا 7:45 

که یهو مث جت از جام پریدم...حالا هنگم که کی لباس بپوشم کی آرایش کنم(آخه خیلی مهمه) کی صبحانه بخورم و ....خودمو کشتم ... ساعت 8:20 از خونه راه افتادم....شانس منم ازین اتوبوس پولیا اومد که تا بخواد پولو جمع کنه یه ربع میشه... یعنی میدوییدما که از مترو جا نمونم تا رسیدم ایستگاه دیدم یه مترو وایساده سریع پریدم تو...همون موقع هم درارو بست...شانس منم اون واگن پره مرد...با یه خانومه تقریبا اینجوری وایساده بودیم اون وسط........اونم هی میگفت کاش میرسیدیم به واگن خانوما و اینا...ایستگاهه اکباتان یه واگن نزدیک تر شدیم به واگن بانوان...بعد دیدم این در های وسط بازه دیگه جاتون خالی با آرامش و در حالی که مترو حرکت میکرد و منو اون خانوم (که پشتم راه افتاده بود)تا واگن بانوان رفتیم...دیدیم جا نیست بشینیم 

البته بعد جا پیدا کردیمو نشستیم 

تا خود دانشگاه استرس داشتم که دیر برسم...آخه با همون استاد معروفه کلاس داشتیم که هفته پیش حال مدی و سمی رو واسه 3دقیقه گرفت.....امااا خدارو شکر سر ساعت 10 رسیدم به کلاس و نظامی هم 2مین بعدش اومد...آخیییییییییش 

بعد کلاسم رفتیم نهارو بعدم نمازو بعدم کلی تو نماز خونه دانشگاه شولوغ پولوغ کردیم و ولوم صداهامون بالا بود که پسرا ازون ور هی به دیوار میزدن که ما ساکت شیمدرنتیجه ما ترجیح دادیم از نماز خونه خارج شیم 

من ساعت 2:15 آز(مخفف آزمایشگاه)  داشتم...سمی و مدی و سمیه هم رفتن دنبال استادشون تا ساعت آزمایشگامون باهم بیافته....چند مین مونده به کلاس شیما رسید و بعد کلاس رفتیم پایین تر از دانشگاهو یه ذره چیز میز خوردیمو طبق معمول کلی عکس گرفتیم و رفتیم سر کلاس... 

بالاخره عروس داماد کلاسمون شیرینی آوردن و ما هم کلی دست زدیمو از خودمون شادی در کردیم...تا استاد اومد... (عروس که قبلا یه دختره فشن بود همچین سنگین شده بود و مو رو کرده بود تو مقنعه که نگو

بعد کلاسم ...تو مسیر خونه که هممون تو ون نشسته بودیم تصمیم گرفتیم فردارو بریم کله پاچه بخوریم(به قول معروف کلبچچچچ)(از هفته قبل منو مدی دوس داشتیم بریم)که شیما گفت نمیاد...بعد خداحافظی با بچه ها منو شیما اومدیم مترو و به سمت تهران راه افتادیم 

نزدیکای صادقیه با شوخی به شیما گفتم :چرا خودتو چ س میکنی و میگی نمیام؟ 

شیما:(با شوخی و خنده)من دوست ندارم...حالم بد میشه ...سمیه هم گفت نمیاد

من:بابا بیاین ...شمارو میزاریم بیرون که بوش بهتون نخوره ...خوش میگذره  

شیما:نه...کله پاچه واسه دهاتی هاس...شماها برین بخورین 

من:(خودمو حفظ کردم)کله پاچه واسه دهاتی هاست؟!اتفاقا واسه بالا شهریاست(از نظر گرونی منظورم بود) 

شیما :مخصوص اوناییه که گاو و گوسفند دارن(به جدی) 

من:خوب پس مخصوص شماست که دشت و صحرا دارین تو قز...ن....چون ما که گاو و گوسفند نداریم(بازم همه چی به شوخی) 

شیما:(درحالی که میخواست منو خفه کنه)اصلا من افتخار میکنم به داهاتی بودنم.... 

و تا مقصد مشترکمون قیافش اینجوری بود.با اینکه من کلی میخواستم بحث و عوض کنم ولی اون طلب کار بود...جالبه واللااا...خودش شروع میکنه.خودشم طلبکار میشه...  

آخه وقتی جنبه شوخی نداری چرا شوخی میکنی؟چرا بحث و به جاهایی که خودت طاقتشو نداری میکشونی.... 

 

لطفا بگین من با این آدم چه جوری رفتار کنم؟ 

کسی که نه میشه ازش پیش افتاد نه پس افتاد....... 

 

 

تا بعد....

 

نظرات 7 + ارسال نظر
مدی دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 23:50 http://madikhanoom.blogsky.com

منکه موندم چی بگم..

خودمم موندم مدی جونم

غزال سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 19:42 http://aries-7.blogsky.com

سلام
مرسی که بهم سر زدی
چه هفته ی مهیجی!!!D:
میخوای بدونی چه جوری باش برخورد کنی؟
نمی دونم
خب اصلآ باش برخورد نکن...

سلام
مرسی...پیشنهاد خوبی بود جیگر :)))

فرناز سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 22:08 http://www.partopalaname.persianblog.ir

سلام سالی جون
به نظر من با این جور آدمها نباید بحث کنی چون ظرفیت ندارن.
مرسی که سر زدی
bbbbooosssssssssss

سلام فرناز جون
آخه بحث نبود...خودش یهو قاط زد
مرسی گلم

رامین چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 14:13 http://j2009.blogsky.com/

سلام
ممنون که سر زدی
آپت واقعا زیبا بود
خسته نباشی
موفق باشی
بابای

سلام
مرسی اومدی

مدی پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 15:39 http://madikhanoom.blogsky.com

بلاگ آپ شد...بدو بیااااااااااااااااااااااااا

باشه میام

طنین پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 20:25 http://asalioman.blogsky.com

بابا کله پاچه خوررر ((:
خب منم کله پاچه دوست ندارم مگه چیه ؟
عزیزم مرسی که بهم سر می زنی *:

سلام طنین جون
مرسی اومدی
دوست نداشتن با بی جنبه بودن فرق داره گلم
تو دوست نداری
اما دوستم جنبه شوخی نداشت

یخ پسر آقا شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 http://mahalleyeyakhi.blogsky.com/

سلام
ای بابا سخت نگیر
بهتره اسمشو بی جنبه بودن نذاریم آخه تو رندگی هممون ۱ چیزایی هست که نسبت بهشون حساسیم

سلام
این دوست من استثناست...از این جهت ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد