دوران صفای ما دوتا :) :)

به وبلاگ سالی خوش اومدین :))

دوران صفای ما دوتا :) :)

به وبلاگ سالی خوش اومدین :))

زنگ تفریح۲

 روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد


واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.



ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.



مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.



در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."



در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

    الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

    ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

    ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است

زنگ تفریح

حاضر جوابی برنارد شاو در مقابل یک نویسنده جوان

روزی روزگاری نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:

«شما برای چی می نویسید استاد؟»

برنارد شاو جواب داد:

«برای یک لقمه نان.»

پسره بهش برخورد. پس توپید که:

«متاسفم. برخلاف شما ما برای فرهنگ می نویسیم.»

و برنارد شاو گفت:

«عیبی ندارد پسرم. هر کدام از ما برای چیزی می نویسیم که نداریم.»

اومدم...

سلام دوست جون جونیا خودم

حالو احوالتون خوبه؟

من که نبودم کیا آپ کردن؟سریع دستاشون بالا

عزیزا جای همتون خالی بود

محشر بود...عالی بود


وقتی رسیدیم ساعت ۲:۱۵ صبح ۵شنبه بود....نماز صبح رو رفتیم که تو حرم بخونیم...و اولین حس من بعد از ورود به حیاط حرم...گریه بود و گریه بود و گریه.....دست خودم نبود....خوشحال بودم...خیلی خوشحال....یا امام رضا مرسی که دعوتم کردی

هنوز باورم نمیشه که رفتمو اومدم

از ۴شنبه ظهر که حرکت کردیم تا یکشنبه صبح که رسیدیم کلا ۶ساعت هم نخوابیدم...یعنی اصن نمیتونستم بخوابم....

شب آخری هم که مشهد بودبم با یکی از دوستام(زینب) که همپای خیلی خوبی بود واسه زیارت و کلا دختر خیلی گلی بود از ساعت ۱۲شب تا نماز صبح حرم بودیم...دعا و نماز و گریه...خیلی شلوغ بود من اصن دستم به ضریح نرسید...دلم نمیخواست بقیه رو هول بدم تا دستمو به ضریح بزنم....دورا دور با آقا حرف میزدم و حتما صدام رو میشنید....حدود نیم ساعت یه مقدار با فاصله از ضریح نشستیم...فقط نگاش میکردم...احساس عالی بود...هنوز دلتنگم...دلم اونجاست....کاش بازم بطلبه....

من که این همه جمعه از عمرم گذشته و یه بار هم ندبه نخوندم....جمعه ای که اونجا بودیم با مسئول گروهمون که خانوم خیلی خوبی بود و با زینب رفتیم صحن امام  و ندبه خوندیم...با سیل انبوهی از جمعیت(یعنی خیلی شلوغ بود)....عالی بود

هرچی از عالی بودن این سفر بگم کم گفتم...

شب جمعه هم بارون خیلی نازی اومد...و نماز مغرب عشا رو زیر بارون خوندیم...

ای خدا خیلی دوست دارمو ازت ممنونم....

یا امام رضا...بازم دعوتم کن....منتظرتم

حرفام زیادن....خیلی زیاد...اما به زبون آوردنشون سخته....

تابعد....


و بالاخره مشهد....

سلام به بروبچز مهندسین!معلمین!معلفین!مذکرین!مونثین!دیپلمین...خونه دارا...بچه دارا و بچه ندارا...خوشگلا و زشتا(که ما اصن نداریییییم اینجا)...همه و همه...سلاممممممممم

خوبین؟

همیشه خوب باشین....آخه یکی اون بالاست که هممونو میبینه...همیشه هم باهامونه...

پس غصه بی غصه...همه چی درسته

خدمت رفقا عرض کنم که سالی جونتون عازم مشهده....فردا صبح حرکت میکنیم به حمدالله

از طرف دانشگاه....یادتونه که گفتم اسمم تو قرعه کشی درومده بود

بالاخره امام رضا ماروهم طلبید

خداجونم شکرتتتتتتتت

بخاطر همه چی.....

خودت کمکم کن حرفا و درد دلای بچه ها یادم بمونه

هنوز باورم نمیشه که فردا عازمیم....آخه من فقط یه بار رفتم مشهد...اونم ۶ یا ۷سال پیش....خیلی دوستت دارم خداجونمHeart Smile Heart Smile Heart Smile





ادامه سلام قبلی

بازم سلام

خوب ما چایی خوردیم و اکنون اندکی بهتر میباشیم...(نخیر من ترک نیستم...اما چایی خورم )

عزیزای دلم که شما باشین میریم سراغ اصل مطلب::::::

اول از همه از همتون ممنونم بخاطر نظرای خوشگلی که برام گذاشتین

دوم کارای عقب افتادم تا حدود زیادی ردیف شد....مانتو هامو شستم...کمدا رو مرتب کردم....امتحان داشتم که باعث شد درس بخونم

و اما تو این ده روز گذشته....

یکشنبه:رفتم یونی....بخاطر یه درس یه واحدی

دوشنبه:بازدید داشتیم واسه درس حفاظتمون...یه نهار باحالی هم بهمون دادن

سه شنبه:حال دوستم شیما خیلی بد بود...که مجبور شد بره دکتر

چهارشنبه:نرفتم یونی چون ۵شنبه ش امتحان اصول زهکشی داشتم 

۵شنبه:تفسیر داشتم ساعت ۸ که من ساعت ۱۰ رو رفتم...چون ساعت ۲همون روز امتحان داشتم و کلاس قبل امتحانمم باز پیچوندم تا بشینم درس بخونم....و بعدش بالاخره امتحانه رو دادم...خوب بود...خدارو شکر

جمعه:(توصیه ایمنی:دوستایی که کلبچ دوست ندارن این یه تیکه رو نخونن که خدای نکرده حالشون بد نشه ما مدیون نشیم)

باخانواده محترمه و مکرمه رفتیم بازار پارک لاله تو کارگر شمالی   و یه نمور گشتیمو بعد رفتیم  رو به رو خیابون....یه کلبچ باحال زدیم به بدن...خدایی خیلی خوشمزه بود و تمیز هم بود....خوش گذشت...

شنبه:به کمک به کارهای منزل گذشت و کمی در نت الاف بودیم

یکشنبه:حسش نبود نرفتم یونی(آخه بخاطر یه واحد عملی...اونم ۶صبح پاشم برم یونی؟!!!!واسه نیم ساعت؟خلاصه نرفتم )

دوشنبه:همه کلاسا برگذار شد و من و مدی و شیما سر کلاس آخر(تغذیه گیاه) فقط نامه نگاری کردیمو درس فرت

سه شنبه:(یعنی امروز)مدی نیومد یونی...اما من و شیما رفتیم و کلی امروز تو یونی شیطونی کردیم و تو آزمایشگاهمون عکس گرفتیم(شیما گوشیش شارژ نداشت و چون شارژر واسه مهندس اکبری که مسئول آزمایشگاهمونه بود مجبور بودیم اونجا بمونیم و چون اون موقع صبح کسی کلاس نداشت و مهندس هم هی میرفت بیرون و ما آزمایشگاه رو از آنه خودمان کردیم و مهندس هم هر از چند گاهی میومد و دوباره میرفت)ساعت ۱۱:۱۵ بچه ها کلاس داشتن در نتیجه ما کمی ساکت شدیم...جالب اینکه این آزمایشگاه همونی بود که من ساعت خودم تو یکشنبه نرفته بودم...با استاد صحبت کردمو اجازه داد بشینم سر کلاستازه حضورم زد واسمآخیش....

بعدشم که اومدم خونه و بعد کمی حرفیدن با مامی جونمو آبجی جونم خوابیدم تا اذان...بعدشم اومدم اینجا پیش شما عزیزا

کسل کننده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تا بعد

باییییی